بر تَل خاکی نشسته بودم که خدا آمد و کنارم نشست !
گفت : مگر کودک شده ای که با خاک بازی میکنی !؟!
گفتم : نه ولی از بازی آدمهایت خسته شده ام !
همان هایی که حس می کنند هنوز خاکم و روح تو در من دَمیده نشده !
من با این خاک بازی میکنم تا آدمهایت را بازی ندهم !
خدا خندید !!!
پرسیدم خدایا چرا از آتش نیستم تا هرکه قصد بازی داشت را بسوزانم !؟!
خدا اما ساکت بود ، گویا از من دلخور شده بود !
گفت : تو را از خاک آفریدم تا بسازی نه بسوزانی !
تو را از خاک از عنصری برتر ساختم، از خاک ساختم که با آب گِل شوی و زندگی ببخشی
از خاک که اگر آتشت زدند باز هم زندگی میکنی و پخته تر میشوی
با خاک ساختمت تا همراه باد برقصی
تو را ازخاک ساختم تا اگر هزاربار آتش و آب و باد تو را بازی داد ، باز برخیزی و سر برآوری و در قلبت دانه عشق بکاری و رشد دهی و از میوه شیرینش لذت ببری !
تو از خاکی پس به خاکی بودنت ببال !